قصه دروغ شاخ‌ دار



بعد از خوندن قصه ما کلی اسباب بازی داریم که می تونی ببینی.



یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پادشاهى بود که دخترى بسیار زیبا داشت. از گوشه و کنار دنیا خواستگارهاى زیادى براى این دختر مى‌آمدند ولى او به همهی آنها جواب رد مى‌داد. هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت. تا اینکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: 'هر کس یک دروغ شاخ‌دار بگوید، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگیرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!' جارچى‌ها این خبر را در چهار گوشهی مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زیادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند. روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژولیده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگیرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فریاد راه انداختن. دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسید: - آنجا چه خبر است؟ گفتند: - یک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود. دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند. از کچل پرسید: - براى چه کارى به اینجا آمده‌ای؟ کچل گفت: - آمده‌ام یک دروغ شاخ‌دار به شما بگویم! دختر پادشاه گفت: - مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نیاید دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟ کچل گفت: - باشد قبول دارم و شروع به تعریف کرد. گفت: - ما سه نفر بودیم و سه تا تفنگ داشتیم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت. قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سینه فشردیم، ماشهی تفنگى را که ماشه نداشت چکاندیم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کردیم، سه اردک شکار کردیم یکى مرده بود، دو تا هم نیمه‌جان. سه تا دیزى داشتیم دوتاش شکسته بود، یکى‌اش ته نداشت. اردک مرده را در دیزئى که ته نداشت گذاشتیم و آبگوشت درست کردیم، سه تا کاسه داشتیم دو تاش ترک خورده بود یکى‌اش ته نداشت. آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ریختیم و مشغول خوردن شدیم. در همین موقع یک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پیدا کردیم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا یک بستان به‌وجود آمد، در این بستان هندوانهی خیلى بزرگ دیدم. خواستیم هندوانه را ببریم، چاقو آوردیم نشد، کارد آوردیم نشد، خنجر آوردیم نشد، شمشیر آوردیم نشد، من یک تیغهی شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم که ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازویم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همین‌طور گیج و ویج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد. آن مرد تا مرا دید پرسید: - هاى کچل این تو چه‌کار مى‌کنی؟ گفتم: - دنبال تیغهی شکسته‌ام مى‌گردم. مرد عصبانى شد و یک سیلى محکم خواباند بیخ گوشم و گفت: - من هفت قطار شترم، این تو گم شده نمى‌توانم پیدا کنم تو مى‌خواهى یک تیغهی شکسته را پیدا کنی؟ دختر پادشاه با تعجب بسیار گفت: - کچل کافى است، آخر دروغ هم به این بزرگی؟! کچل گفت: - بله، مگر شرط شما همین نبود؟ دختر پادشاه گفت: - حق با تو است. به این ترتیب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند

دروغ شاخ‌دار - افسانه‌هاى آذربایجان

فروشگاه اسباب بازی

فروش ویژه تحریر و لوازم مدرسه

فروش ویژه تحریر و نوشت افزار







بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد قصه دروغ شاخ‌ دار :



سایر نظرات :

حنانه در تاریخ 1399/01/18 : به نظر من عالی بود

علبرضا در تاریخ 1398/06/21 : بنظرم خیلی جذاب نبود و نتیجه خاصی هم واسه بچه ها نبود.

متین ارجمندیان در تاریخ 1398/04/17 : زیادجالب نبود،برای نسل امروزی که خیلی واقع بین شدن خیلی آبکی بود،

ترانه ارجمندیان در تاریخ 1398/01/15 : عالی حتما بخونین

سمامحبیان در تاریخ 1397/12/12 : فکرمیکنم این توجلددوم کتاب افسانه های آذربایجان باشهکلاتمام قصه های این کتاب دلنشین وخواندنی وشنیدنی هستند.مرسی ازانتخاب این قصه