قصه دیو هفت سر




قصه دیو هفت سر که تموم شد روی فیگور کلیک کن سورپرایز میشی



در روزگاران قدیم پادشاهى بود که سى پسر داشت. وقتى همهی پسرهاى او بزرگ شدند، پسر بزرگ که نامش ملک‌محمد بود نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! برادرانم بزرگ شده‌اند و باید ازدواج کنند. پادشاه گفت: اى فرزند! من کجا بروم خواستگارى که سى دختر داشته باشند؟ ملک‌محمد گفت: این را بگذار به عهدهی من. پادشاه به شرط اینکه در سه منزل پیاده نشوند قبول کرد. ملک‌محمد پذیرفت که در سه محلى که پدرش گفته بود نماند و با برادرانش به‌راه افتاد. شب اول بر خلاف گفتهی پدر در آسیاب خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک شرط پدر را به یاد آنها آورد ولى برادر بزرگ به روى خودش نیاورد. شام را خوردند و خوابیدند اما ملک‌محمد بیدار ماند. نیمه شب صدائى شنید و از خرابه بیرون رفت. در آنجا دیوى دید. دیو گفت: اى ملک‌محمد! مادرت به عزایت بنشیند! تو و برادرانت در خانهی من چه مى‌کنید؟ منتظر باش تا تو و برادرهایت را تکه‌تکه کنم. ملک‌محمد گفت: به مردى یا نامردی؟ گفت: به مردی. ملک‌محمد با دیو گلاویز شد دیو را بر زمین زد و سینه‌اش را پاره کرد. خلاصه آن شب به پایان رسید و صبح روز بعد بار کردند و رفتند. آن‌قدر رفتند تا شب فرا رسید. شب دوم در کاروانسراى خرابه‌اى فرود آمدند. باز هر قدر برادر کوچک سفارش پدر را یادآورى کرد، ملک‌محمد اهمیت نداد و گفت: 'تو کارت نباشد. خلاصه شام را خوردند و خوابیدند. اما ملک‌محمد همچنان بیدار ماند و مواظب اطراف بود تا اینکه صداى دیو را شنید. دیو با دیدن ملک‌محمد جلو آمد و گفت: اى ملک‌محمد! تو برادرم را کشتى و حالا به خانهی من آمده‌ای؟ باش تا تو و برادرانت را به خاک سیاه بنشانم. ملک‌محمد گفت: به مردى یا نامردی؟ دیو گفت: البته به مردی. سپس با هم درگیر شدند. ملک‌محمد او را به زمین زد و سینه‌اش را چاک کرد. آن شب هم با این وقایع به صبح رسید. شب سوم به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک همچنان سفارش‌هاى پدر را یادآور شد اما ملک‌محمد به او گوش نداد. پاسى از شب گذشته دیوى آمد و گفت: اى ملک‌محمد! مثل اینکه سرت به تنت زیادى مى‌کند. تو دو برادر مرا کشته‌اى و حالا هم به خانهی من آمده‌‌ای؟ تا تو و برادرانت را نکشم از پا نمى‌نشینم. ملک‌محمد این دیو را هم کشت. صبح که شد بار کردند و رفتند تا رسیدند به نزدیکى یک شهر. در همان‌جا چادر زدند و ملک‌محمد روانهی کاخ فرخ شد. نزدیک کاخ که رسید دید اطراف کاخ سرهاى بریدهی جوانان را از کنگره‌ها آویزان کرده‌اند. از دربان کاخ علت آن‌را جویا شد. دربان گفت: هر روز جوانان زیادى به خواستگارى دختران پادشاه مى‌آیند و پادشاه آنها را مى‌آزماید اگر موفق نشدند آنها را مى‌کشد و این سرها، سرهاى خواستگارى دخترهاى پادشاه است. ملک‌محمد گفت: این آزمایش‌ها چیست؟ دربان گفت: شیرى در کاخ است و شمشیرى بالاى سرش آویخته شده هر کس مى‌خواهد به دختران پادشاه برسد باید شیر را بکشد و شمشیر را نزد پادشاه ببرد. ملک‌محمد رفت و با شجاعتى که از خود نشان داد شیر را کشت. پادشاه با شنیدن خبر اجازه داد که ملک‌محمد همسر آیندهی خود را از بین دختران او انتخاب کند. در آن موقع دختران پادشاه در حال استراحت بودند و فقط دختر بزرگ بیدار بود. ملک‌محمد انگشترى خود را به او داد و با یک نگاه مهر آنها به دل هم افتاد. دختر هم انگشترى خود را به ملک‌محمد داد. سپس ملک‌محمد نزد پادشاه رفت و خودش را معرفى کرد. پادشاه از دلاورى‌ها ى ملک‌محمد خوشش آمد و حاضر شد ملک‌محمد و برادرانش را به دامادى خود بپذیرد. خلاصه سى شب جشن و سرور برپا بود و بعد از آن ملک‌محمد و برادرهایش راهى ملک پدر شدند. شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. بعد از شام بیست و نه برادر خوابیدند و ملک‌محمد بیدار ماند. نیمه‌هاى شب صدائى شنید گفت: کى هستی؟ گفت: من دیو هفت سرم؛ یا سى عروس و سى داماد را مى‌کشم یا باید بالاى این درخت بروى و براى من برگى از آن بکنی. ملک‌محمد روى درخت رفت که برگ بکند اما دیو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود. ملک‌محمد دیو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند. وقتى دیو برگشت ملک‌محمد برادرهایش را بیدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم دیگر از آمدن من قطع امید کنید. بعد دیو ملک‌محمد را برداشت و رفت تا به غارى رسید. در آنجا گفت: اى ملک! اگر مى‌خواهى زنده بمانى باید دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کنی. ملک‌محمد که چارهی دیگرى نداشت قبول کرد. دیو سیبى به او داد و گفت: در بین راه دوى دو سرى راه تو را مى‌بندد؛ نصف سیب را در وقت رفتن و نصف سیب را هنگام برگشتن به او بده. وقتى ملک‌محمد به‌راه افتاد در بین راه به دیو دو سر برخورد. نصف سیب را به او داد. دیو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برایت پیش آمد این تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مى‌شوم و به تو کمک مى‌کنم. ملک‌محمد به راهش ادامه داد تا به رودخانه‌اى رسید. دید که یک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف دیگرش خاک، و مورچه‌هائى در این طرف هستند که نمى‌توانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بین بروند. درختى را برید و روى رودخانه انداخت. مورچه‌ها از روى تنهی درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بیابند. ملک‌محمد رفت و رفت تا رسید به کاخ همان پادشاه که دیو گفته بود. وارد کاخ شد و خواستهی خود را بیان کرد. پادشاه براى این سه شرط گذاشت: خواستهی اول اینکه هفت دیگ برنج پخته را باید تا دانهی آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى یک دانهی برنج هم باقى نماند. خواستهی دوم اینکه ملک‌محمد انبوهى از مهره‌هاى رنگارنگ را در اتاقى تاریک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند. و سرانجام خواسته ی سوم اینکه کاغذهاى سفیدى زیر یک درخت پهن کنند و ملک ظرف شیرى به دست بگیرد و بدون اینکه قطره‌اى از آن بریزد، آن‌را بالاى درخت ببرد. ملک‌محمد این شرط‌ها را پذیرفت اما چند لقمه که خورد سیر شد. مانده بود که چه کند که ناگهان دیو دو سر به یادش آمد. موى دیو را آتش زد. دیو حاضر شد و هفت دیگر پر از برنج را خورد. در مورد مهره‌ها ملک‌محمد هیچ‌کارى نتوانست بکند. شاخک مورچه را در آتش انداخت. مورچه‌ها حاضر شدند و مهره‌ها را در هفت دستهی جدا از هم درآوردند. خواستهی سوم پادشاه را خود ملک‌محمد انجام داد ولى در حین بالا رفتن از درخت به یاد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد. پادشاه فکر کرد شیر بر آنها ریخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اینها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ریخته‌ام. با انجام این سه شرط پادشاه دخترش را به ملک‌محمد داد. ملک‌محمد به‌راه افتاد و نصف سیب را به دیو دو سر داد و رفت و رفت تا رسید به دیو هفت‌سر. در آنجا به دختر گفت: به دیو بگو من به شرطى با تو همراه مى‌شوم که شیشهی عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم. اگر بتوانى شیشه ی عمر دیو را بگیرى من تو را به خانه‌ات بر مى‌گردانم. پس از رسیدن به دیو، دختر خواستهی خود را گفت. دیو پذیرفت و گفت: شیشهی عمر من در فلان چاه است در شکم یک ماهى زرد. ملک‌محمد رفت و شیشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! رفت و شیشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگردانی. ملک‌محمد به دیو گفت: این دختر دلش براى خانواده‌اش تنگ شده بیا براى دیدار نزد پدرش برویم و برگردیم. دیو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد. در آنجا ملک‌محمد شیشهی عمر دیو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه دیو نابود شد. بعد از آن ملک‌محمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و دیار خود شد. چند ماه در راه بود . وقتى به شهر رسید دید جشن عروسى برپاست. پرسید: عروسى کیست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملک‌محمد که الان هفت سال است دیو او را برده و دیگر همه از آمدنش ناامید شده‌اند . ملک‌محمد دید اگر در این وضعیت خودش را معرفى کند هیچ‌کس قبول نمى‌کند . فکرى به سرش زد. خود را به لباس گدایان درآورد و گفت: غذاى عروس را بیاورید لقمه‌اى از آن بخورم. تقاضاى او را به گوش عروس رساندند. عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذایش را نزد او ببرند . ملک‌محمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زیر غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند. عروس در حال خوردن انگشترى را دید و شناخت. پى برد که ملک‌محمد آمده . به فکر چاره افتاد و خود را به بیمارى زد و خلاصه عروسى به‌هم خورد. بعد از آن ملک محمد به خانواده‌اش پیوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد.

 ـ دیو هفت سر ـ افسانه‌هاى چهارمحال و بختیارى


فروشگاه اسباب بازی


فروش ویژه تحریر و لوازم مدرسه

فروش ویژه تحریر و نوشت افزار







بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد قصه دیو هفت سر :



سایر نظرات :

ويانا گرگيج در تاریخ 1396/04/10 : عالی